۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

بوی گند تقدس


جامعه ایکه در آن یک فرد بالاتر و برتر از جمع، در راس قرار گرفته و از آن جایگاه استثنایی هرچه که دلش بخواهد بگوید و بدان عمل کند و هرگز مورد سوال واقع نشود که چرا و چگونه و بر چه اساسی، آن جامعه را "گند" خواهد گرفت و لاجرم بسوی انحطاط و تباهی به پیش میراند. در جامعه ما، براین جایگاه پس از شاه، ولی فقیه جلوس یافت و بارگاه قدرت را تقدس بخشید. از این تقدس است که از آغاز بوی گند برخاسته است، و هم اکنون نیز، گند تمام اعضا و اجزای آن را فراگرفته است. این بدان معنا نیست که بندهای نظام ولایت عنقریب بواسطه گندیدگی، پوسیده و تو خالی گشته ناگهان از هم میگسلد و فرومی پاشد، احتمالی ست ناچیز که نباید از بابت آن حسابی برگشود. اگرچه گند زدگی بسی بسیار فرا تر رود از عفونت و چرکین شدن عضوی. اما، وقتی که از تقدس برخیزد، جمع را مدهوش و فرمانبر میسازد.
همچنانکه، بیماری مبتلا به یک مرض کشنده میآموزد که چگونه با مرضی که در درونش میزید خو بگیرد و چند صباحی از لذایذ زندگی بهره ور گردد، یک جامعه نیز میتواند با بوی گندی که  از تقدس و  از اعضای پوسیده و فرسوده اش برمیخیزد، خو بگیرد.  البته که جامعه ما دیر زمانی ست که خو گرفته است، چنانکه گویی بوی گند تقدس، بویی ست طبیعی. باید هم چنین باشد، چون بوی گند تقدس، بویی ست که در آن جمع (افراد) زاده میشود، هوایی ست که همگان تنفس کنند. از گزند بوی گندی که از تقدس بر میخیزد، هیچ فرد و جماعتی و یا نهاد و سازمانی مصون نمیماند. ممکن است هراز گاهی بوی نسیمی تازه، بمشام برسد، اما، جامعه ای که به بوی گند تقدس عادت کرده باشد، لحظه ای بیش تاب و توان تحمل آن نسیم زندگی بخش را ندارد. در نتیجه جامعه آن بویی را میطلبد که بدان خو کرده است، بوی گند تقدس.
خواننده میتواند حدس بزند که مقصود و منظور نگارنده چیست و یا چه میخواهد بگوید. درست است میخواهد بگوید، این حکایت و تاریخ جامعه ماست. و دقیقا بدلیل این سابقه تاریخی است که تنها باینگونه میتوان در باره آن سخن راند. آیا کسی میتواند بگوید که از استبداد، بجز بوی گند چیز دیگری هم بمشام میرسد؟ مگر نه اینکه نیاکان ما نیز تحت نظام استبدادی زیسته اند. مگر نه اینکه در کشور ما نیز نسیم تازه در بیش از صد سال پیش، وزیدن گرفت و حکومت فردی را مشروط و متلزم به قانون نمود، قانونی بازتابنده اراده جامعه. اما، طولی نکشید که بوی گند بار دیگر از درونش برخاست. یعنی که آنچه عادی و طبیعی بود، بازگشت نمود،  بوی گند استبداد.
آخرین باری که جامعه ما این افت و خیز را تجربه کرد، زمانی بود که بوی زندگی بخش "بهار آزادی،" جمع را سخت مست و مدهوش ساخت. اما، بهوش که آمد، بوی گند استبداد در فضا شناور بود، اینبار بسی بسیار شدید و گیج کننده تر از همیشه، بوی گند استبداد بود که به "تقدس" نیز آلوده گردیده بود. با این وجود، کمتر مشامی را آزرده ساخت. آری، بوی گند تقدس، هوایی بود که از آن پس، یک ملت ملزم به تنفس آن گردید. البته ، فردی که بالاتر و برتر از جامعه قرار گرفت، بدو زبان دین و قدرت، یا تقدس و استبداد، و یا بزبان فریب همراه با رعب و وحشت، هرچه که خواست گفت و انجام داد. کسانی را که دوست نداشت، کسانیکه همچون او نمیاندیشند و پایبند "مقدسات" نبودند، یکی پس از دیگری از دم تیغ گذراند و تقدس را به سطح تازه ای ارتقا داد. حتی از رسول الله که بقول امام خمینی در یکروز گردن 700 یهودی را زده است، سبقت گرفته و در اندک مدتی بیش از 4000 انسان اسیر، آنهائیکه بدانها تنفر میورزید، آنانی که از تسلیم باراده امام  سر باز زده و از اطاعت و فرمانبرداری از وی خودداری کرده بودند، کشتار نمود، کشتاری بس مخوف و هولناک. در منظر امام مقدس "موهن،" از جمله کافر و منافق باید منهدم میشدند تا تقدس پا برجا بماند، کنش و شیوه ایکه در جانشین او نیز ادامه یافت، نه حسابی و نه کتابی، تنها بوی گند مدهوش کننده تقدس، تقدسی که بپای آن چه خونها که ریخته نشد.
از همان آغاز، از همان لحظه که امام خمینی بر مسند قدرت ظهور نمود، بوی گند از تقدس و از هر آنچه که مقدس بود، برخاستن گرفت، از عبا و عمامه، از تسبیح و سجاده، از مساجد و حوزه های علیمه، از طلبه ها و فقها و عالما، از کتابها و رساله ها، از آیت الله ها و حجت الاسلام ها، بویزه از رهبری که نماد تقدس بود، آیت الله خمینی، طلبه ای که امامت خود را باظهور بر تخت شاهنشاهی آغازیده بود. چرا که طولی نکشید که دامن تقدس، دامن ولایت و فقاهت بخون انتقام ستانی و بیرحمی و خشونت آلوده گردید.
شاید ارائه مثالی بتواند نور بیشتری بر منظور این نگارنده بپاشد و بوضح نشان دهد که از تقدس چیزی جز بوی گند برنخیزد. این مثال از دورانی نقل میشود که بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی هنوز باوج خود نرسیده بود و تنها برگی ست از صفحات بیشمار جنایاتی که بدست تقدس بوقوع پیوسته است.
در آغاز حکومت،امام خمینی کشتار مخالفین و منافقین و بزودی هرآنکس که از بیعت با ولایت خود داری میکرد،  بدست همردیفان خویش، آیت الله ها و حجت الاسلام ها و طلبه های حوزه های علمیه بانجام میرساند، بدست کسانیکه خود بر جایگاه حاکم شرع نشانده بود. در میان حکام شرع دادگاههای انقلاب اسلامی، صادق خلخالی به جلاد رژیم معروف گردیده بود، چرا که در بیرحمی و خشونت از سعدبن ابی وقاص سرداری که سر بریده امام حسین را نزد خلیفه برد، فرسنگها سبقت گرفته بود.
صادق خلخالی، حاکم شرع انقلاب اسلامی، در یکی از ماموریت های خود در شهر گنبد، در شهریورماه ۱۳۶۳ در مصاحبه ای با صبح آزادگان، چنین با افتخار از جنایات خود سخن میراند:
"من با قاطعیت در گنبد وارد شدم، و یکی از کارهای برجسته و انقلابی در گنبد. ۹۴ نفر منجمله توماج، مختوم، واحدی و جرجانی را بنده اعدام کردم. ۹۴ نفر را اعدام کردم نه یک نفر را. می‌گویند قتل رهبران ترکمن عمدی بود، من توماج، مختوم، واحدی و جرجانی را بگذارم زنده بمانند که چه؟
لازم است که فراموش نکنیم که حاکم شرع اسلامی، صادق خلخالی خود نماد درخشنده تقدس بود. همه عمر خود را بار سنکین عبا و عمامه را بدوش کشیده و و در حجره های کم نور و تاریک حوزه های علمیه، خود یکی از نهادهای مقدس، با قوت لایموت ساخته، علم فقه خوانده و باجتهاد رسیده بوده است. حاکم شرع خلخالی، باعدام 94 نفر اعتراف میکند گویی که به ذبح 94  گوسفند دست زده است، بگذارم زنده بمانند که چه؟آیا این تقدس است یا تهوع؟
بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی ها در زندانهای کشور در 67 باوج خود رسید،اما، بوی گند تقدس، برغم شدت و تندی و تیزی، مشام جمع را چندان نیازرد. در قتل عام زندانیان سیاسی، بیش از 4 هزار از بهترین فرزندان این جامعه، بعضا، دختران و پسران کم سن وسال، در کمتر از دو ماه،همچنانکه بدان اشاره شد، بفرمان مقدسترین مقدس ها، امام خمینی که آماده بود جهان را فدای اسلام نماید، در خاک خون خود غلتیدند. آیا از این فرمان مقدس بجز بوی گند چه چیزی میتواند برخیزد؟ چگونه میتوانیم بوی گند تقدس را هرگز از مشام خود بزدائیم؟
مقدسین سعی بسیار مبذول داشتند که قتل عام زندانیان سیاسی 67 را در سکوت و خاموشی شب و بدون سر وصدا باجرا درآورند، مبادا که بوی گند آن به مشامها برسد. حال پس از 28 سال، انکار و پنهان کاری، با انتشار فایل صوتی آیت الله منتظری، بوی گند تقدس بار دیگر بآسمان رفت. دستهای خونین تقدس عریان گردیده و بعد از گذشت 28 سال بجنایات خود نه تنها اعتراف بلکه افتخارات و مباهات هم میکنند. افزوده براین، فرمان کشتار 4 هزار اسیر زندانی در 67  را به تیزبینی و دور اندیشی، جرات و جسارت امام خمینی مظهر تقدس و طهارت و تقوی، نسبت داده و آنرا مطلقا لازم و ضروری برای حفظ نظام مقدس ولایت محسوب میکنند. اینجاست که بوی گند تقدس سخت مشام را میازارد. تنها در جامعه ماست که مقدسین، آنها که عمر خود در ممارست و ریاضت گذرانند تا به الله، خداوند یکتا و یگانه نزدیک شوند، جنایتکار از آب در میآیند و با شمشیر تقدس دست بکشتار میزنند.
اشتباه است اگر بیادیشیم بوی گند تقدس تنها از بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی بر میخیزد. خیر بوی گند تقدس از زمانی فضای کشور را آلوده ساخت که یکشبه همه امکانی که آشیانه ای بودند برای تفریح و شادی و سرگرمی، از جمله رستورانها و کافه ها و کاباره ها، سینماها و تاترها، سوت و کور گردیدند. وای اگر از نفست بوی سر مستی بمشام میرسید. تقدس با ممنوع ساختن رفتار ها، گفتارها، فعالیت ها و کنش هایی آغاز گردید، که مورد تایید قانون و همچنین مردم بود، اگر حتی از مزایای اقتصادی فعالیت های تفریحی ، مثل اشتغال زایی و فعالیت های سرمایه گذاری بگذریم، چگونه میتوان کنشهایی که وابستگی های اجتماعی را تحکیم می بخشد، زشت و گناه آلود و سزوار عذاب دانست؟ این زمانیست که بوی گند تقدس، راه را بر تنفس بسته است.
البته که تولید و فروش و مصرف مشروبات الکلی و تمامی فعالیت های مرتبط بدان، درست است که از سطح جامعه ناپدید گردید. کسب و کار و کنشی قانونی که تحت سلطه تقدس خلاف شرع و ممنوع گردید. اما، فقط از نظر ظاهر. چراکه همه آن فعالیت ها، رفتار ها و گفتارهای ممنوعه در ارتباط با بازار شادی و تفریح و سر گرمی در زیر زمین ادامه یافتند. هنوز رسانه ها خبر از یورش نیروهای انتظامی به پارتی ها را منتشر میکنند. قفل تقدس بر در عشقکده رسمی شهر زدند، اما، تمامی شهر را به عشقکده تبدیل کردند. بگذریم که شرایط وخیم اقتصادی دامنه روسپیگری را تا  زیر 13 ساله گسترش داده  و قشر جدید زنان شوهر دار را نیز بدان افزوده است.
همزمان برحجاب و جدایی جنسیتها مهر تقدس کوبیده شد. حجاب، نماد تقدس بود، چه گشت های ارشادی و انتظامی و امنیتی که راه نیانداختند برای مبارزه با زنانی که از تسلیم و اطاعت سر باز میزدند و به بهانه های گوناگون از تن دادن به قوانین نا نوشته شده حجاب خود داری می نمودند.  پس از نزدیک به 4 دهه حجاب اجباری، مبارزه با بدحجابی، هنوز مقدم بر مبارزه با فساد و فحشا و سرقت و جنایت است. با این وجود این زنان هستند که کم و کیف حجاب را به میل خود تغییر میدهند. در واقع بد حجابی به یکی از موثرترین راه های مبارزه با نیروی تقدس تبدیل گردیده است. باین دلیل است که از حجاب نیز بوی گند تقدس بمشام میرسد.
اما، بوی گند تقدس از تمامی گوشه ها و زوایای نظام ولایت بیرون زده است، از شکست بی سرو صدای یکی از پرخسارت بارترین پروژه های تاریخ، "غنی سازی هستی ای بهر قیمیتی،" از مذاکره با شیطان بزرگ و امضای توافقنامه "برجام." افزوده بر این بوی گند تقدس از فساد گسترده ای که گریبان جامعه را گرفته، از رشوه خواری، رانت خواری، زمین خواری، دزدی، غارت و چپاولگرهای بزرگ و اختلاس های میلیاردی، به یغما بردن  ثروت ملت، برمیخیزد و نیز از بیکاری و گرانی و فقر روز افزون، همچنین از تبعیضات جنسیتی، از سرکوب فعالیتها هنری و سینمائی، از جمله لغو کنسترها، از آمران به معروف و ناهیان منکر، از اسیدپاشی ها، تجاوزات جنسیتی و بسیار دیگر از فعالیتها و نهادها که هماکنون فرصت لیست کردن همه آنها نیست، بوی گند تقدس بر میخیزد.
طبیعی ست که در چنین شرایطی، شرایطی که بوی گند از تقدس برمیخیزد، فرهنگ دو رویی نهادین شده، اعتماد و همبستگی های اجتماعی همراه آنچه اصیل است و انسانی بسوی زوال به پیش میروند. این روند تا زمانیکه بوی گند تقدس بمشام میرسد ادامه خواهد یافت. باید بحساب تقدس برسیم اگر رهایی خواهیم.
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi


۱۳۹۵ مهر ۲, جمعه

دعوت به امام عج
و ظهور دجال



" جمهوری اسلامی ماموریتی جز زمینه سازی برای ظهور امام زمان(عچ) ندارد." روزنامه اعتماد گزارش میدهد که " این جمله ایست که « محمود احمدی نژاد » روز گذشته ( 7 اسفند) به عنوان چهره مدعو در سومین اجلاس دوره چهارم مجلس خبرگان رهبری عنوان کرد."

سپس آقای رئیس جمهور در ادامه با تاکید فراوان اضافه می نماید که:

جمهوري اسلامي ماموريتي جز پيگيري اين موضوع ندارد. امام، امام است؛ چه نشسته باشد، چه در حال قيام، چه حاکم باشد و چه در حاکميت نباشد؛ امام واسطه فيض الهي است و اوضاع جاري جهان را مديريت مي کند و اگر وجود مبارک او نبود نه تنها امروز کوچک ترين اثري از ايمان و خداپرستي در جهان نمي ماند بلکه ديگر جهاني براي حکومت نيز باقي نبود.»

روشن است که این اولین بار نیست که آقای رئیس جمهور ادعای الوهیت میکند. اما گویا عشق امام عج اینبار سخت او را مست و مدهوش ساخته است. چون دانسته و یا نا دانسته نسبت هایی به امام میدهد که اگر یک عامی میداد او را کافر و ملحد و سزاوار سنگسار میدانستند. چرا که او امام عج را مسئول کنترل و مدیریت اوضاع جاری جهان اعلام میکند، جهانی که به هر گوشه اش که بنگری مالا مال از ستم و بی عدالتی است و نابرابری، لبریز از ظلم و جور است و فسق و فساد و تباهی. هزاران بار خدایی را شکر که امامی را مامور مدیریت این جهان ساخته است. چرا که با وجود امام است که اوضاع جهانی آنقدر تیره و تار است. وای بآن روزی که امامی نباشد. علیرغم نظارت و مدیریت امام است که هنوز حکومتهای جبار، مردان و زنان آزادیخواه و عدالت جو را به دار مجازات میآویزند. بعید به نظر میرسد که شیعیان جهان بدین حقیقت اصلا آگاه بوده باشند که این امام است که چرخهای این جهان را به چرخش در میآورد. در چنین صورتی از خود می پرسند که آیا امام عج حاضر است و حاکم و مدیریت جهان را بعهده دارد و در عین حال آمریکا و اسرائیل سرزمینهای مسلمانان را تحت تاخت و تاز خود قرار میدهند؟ اگر امام مدیریت اوضاع جاری را بدست دارد چگونه میتواند ناظر برسلطه حکومت فاسد سعودیها بر کعبه، منزلگاه خدا باشد و تخریب و ویرانی زادگاه امامان شیعه در اطراف و اکناف جهان را با چشمان بینای خود نظاره کند؟ آیا سکوت را امام عج بعمد برگزیده است که هواداران خود را مورد آزمایش قرار دهد؟ اما گویا امام عج تنها توجه خود را بیشتر متوجه خدا پرستی میکند. او اوضاع جاری جهان را مدیریت میکند ولی کاری به فقر و تنگدستتی، ذلت و حقارت مسلمانان و یا مردم جهان ندارد. شاید منظور آقای احمدی نژاد از مدیریت اوضاع جاری جهان، مدیریت خدا پرستی است که امام بعهده دارد. هم چنانکه آقای رئیس جمهور اظهار میدارد که اگر امام حضور نداشت و ناظر نبود و فیض الهی اش را به جهانیان ارزانی نمیداشت، کفر و باطل دنیا را فرا میگرفت و اثری از ایمان و خدا پرستی در جهان نمی ماند بلکه دیگر جهانی برای حکومت نیز باقی نبود (تاکید از نگارنده ). یعنی دنیا کن فی کن میشد، اگر امامی نبود و مدیریت جهان را بدست نداشت.

اعتماد به نقل از رجا نیوز گزارش میدهد که:

وي با تاکيد بر اينکه بدون ترديد دست مديريت حضرت ولي عصر(عج) همواره پشت سر انقلاب اسلامي است، تصريح کرد؛ «انسجام اسلامي جز با دعوت به امام حق امکانپذير نيست و همه بشريت را مي توان با دعوت به امام عصر (عج) متحد و منسجم کرد. جهانيان از اوضاع حاکم بر جهان امروز ناراضي و خواستار برچيده شدن ظلم، جنايت و برپايي عدالت هستند و با تاکيد بر نقاط مشترک مي توان در دنيا به وحدت و همدلي دست يافت و بددلي ها و کينه ورزي ها را از بين برد؛ مگر اينکه عده يي در دنيا بخواهند به نام دين، توجيه گر حکومت طاغوت ها باشند.»

آیا این بدان معناست که دست مدیریت حضرت ولی عصرپشت سر انقلاب سوسیالیستی ژنرال چاوز در ونزوئلا، یا بقدرت رسیدن اورتگا، در نیکاراگوئه و مورالس، در بولیویا، نبوده است؟ یعنی امام عج هیچگونه دخالتی در بقدرت رساندن دوستان صمیمی و هم جبهه ای آقای احمدی نژاد نداشته است؟ اما براستی آقای رئیس جمهور از دعوت به امام حق چه منظوری دارد؟ آیا خدای نا کرده مردم از امامپرستی دست برداشته اند؟ آیا نقل و شیرنی، خرما و شکر پینز در تولد امامان توزیع نمیکنند و در روزهای شهادت امامان بویژه امام حسین باندازه کافی دست به خود زنی نمیزنند، روزه نمیگیرند و نماز نمی خوانند؟ شاید دعوت بامام حق باین معنا باشد که همه ی بندگان خدا ساکت باشند، هیچ نگویند، دهان خود را ببندند و همچون گوسفندانی مطیع و فرمانبردار بع بع کنان بچرند و پروارشوند؟ نه از تورم و گرانی بنالند، نه از فقر و بیکاری، نه از سانسور و سرکوب آزادی؟ شاید دعوت بامام حق باین معنا باشد که مردم به خیابانها بریزند و صدور قعطنامه های شورای امنیت را برای بار سوم جشن بگیرند و بار دیگر بمناسبت پیروزی شگفت انگیز حکومت اسلامی به پایکوبی بپردازند؟ باین معنا که بار حقارت را بدوش بکشند و تسلیم شوند و سر باطاعت نهند؟ یا دعوت بامام مردم جهان را چون از او ضاع جاری نالان هستند وادار خواهد ساخت که از عیسی و موسی و بودا دست بشویند و پای علم امام بسر و سینه خود بکوبند، و در حالیکه همدل و همدرد شوند و کینه توزیها را فراموش کنند به نابودی اسرائیلها از چهره زمین دست زنند؟

آقای شیخ عباس قمی در ذکر تاریخ چهارده معصوم یا منتهی الآمال می نویسد که علامات ظهور حضرت صاحب الزمان(عج) برد دو قسم است علامات حتمیه و علامات غیر حتمیه. یکی از علامات حتمیه خروج دجال است. آقای شیخ عباس قمی، دجال را چنین توصیف میکند:

آن ملعون ادعای الوهیت نماید و به وجود نحس او خونریزی و فتنه در عالم واقع خواهد شد. و اخبار ظاهر شود که یک چشم او مالیده و ممسُوح است و چشم چپ او در پیشانی او واقع شده و مانند ستاره می درخشد و پارچه ی خونی در میان چشم او واقع است، و در پیش او کوه سیاهیست که به نظر مردم می آورد که کوه نان است. و در پشت سر او کوه سفید یست که از سحر به نظر مردم می آورد که آب های صاف جاریست و فریاد میکند:« اولیا ئی انا ربکم الاعلی»، و شیاطین و مَََََََََرَده ایشان از ظالمین و منافقین و سـَحَره و کَهَنه و کَفَره و اولاد زنا بر او اجتماع نمایند و شیاطین اطراف او را گرفته و... ( منتهی الامال، ص1337).

درست است که چشم چپ آقای احمدی نژاد را در پیشانی اش نمی بینی و هم اکنون درخششی ندارد. اما این بدان معنا نیست که در آینده به لحاظ ظاهری نتوانی کوچکترین تفاوتی بین دجال و آقای احمدی نژاد بچشم خود به بینی. چون در اصل هردو دارای یک رسالت هستند و آنهم فریب است و ریاکاری.  ادعای الوهیت در قاموس رئیس جمهوری چیز تازه ای نیست. هنگامی که برای اولین بار در سازمان بین الملل در برابر سران کشورهای جهان ظاهر گردید، بنا بر اظهارت خودش هاله ای  نورانی گرد سرش هویدا شده بود که دنیا را سخت متعجب و حیران ساخته بود. همه جهانیان بویژه ایرانیان دچار شک  و شبهه شدند و همه جا شایع شد که این همان امامی ست که در انتظارش بوده اند. نمیدانستند که دجال را با امام اشتباهی گرفته بودند. وانگهی مگر اولاد  کفر و زنا و ظالمین و منافقی بدور او حلقه نزده اند و به آقای احمدی نژاد لقب موسای زمان نداده اند؟

البته فریب و ریاکاری دجال با ادعای الوهیت که به پایان نمی رسد، با وجود نحس او خونریزی و فتنه در عالم واقع شود. بی جهت نیست که آقای احمدی نژاد به هیچ وجه حاضر نیست که اصرار و پافشاری برای دست یابی به اسلحه کشتار جمعی، قدری کاهش داده و از تحریک و تهدید کشورهای دیگر به نابودی خود داری کند. برای رسیدن به هدف خود حاضراست که به هر گونه ریاکاری دست بزند و هر نوع هزینه ای را به پردازد حتی اگر جنگ و خونریزی و تخریب و ویرانی باشد. او سر نوشت ملت را وابسته به کسب فن آوری هسته ای معرفی میکند، گویی غنی سازی اورانیوم، میشود شغل برای صدها هزار جوان تحصیل کرده بیکار و سر بار خانواده. یا میشود مسکن برای مردمان بی خانمان و یا کاهش قیمت اجناس پایه ای و ضروری برای زندگی روزمره. گویی غنی سازی حرفه ای تنها راه ترقی و پیشرفت است و غرور ملی.  اورانیوم آن کوه سفیدیست که به نظر سحرشده مردم همچون آب صاف جاری ظاهر شود.

و اما آن کوه سیاه که به نظر مردم کوه نان نشان داده میشود، وعده دروغینی بود که آقای رئیس جمهور هنگام انتخابات مبنی بر بردن نفت بسر سفره ها تحویل مردم داد. مردم نیز فریب خورده و بشنیدن این قول دجال در پی او روان شدند. اما دجال پس از بقدرت رسیدن با لبخندی تمسخر آمیز بلبانش به مردم فریب خورده نهیب میزند که "نفت خوردنی نیست که بسر سفره ها بیاوریم." چرا که آقای رئیس جمهور تنها دارای مسئولیت الهی ست. او که مسئول بهبود شرایط مادی و فراهم آوردن رفاه و آسایش برای مردم نیست. رسالت او پاسخگویی باین مسئولیت گرانبار الهی است. همچنانکه خود اعلام میکند که: " برای تحقق جامعه اسلامی اگر همه ماموریت خود را در یک کلمه خلاصه کنیم، آن یک کلمه « دعوت همه جوامع بشری به امام حق و خلیفه الله » است. دجال رویای سلطه بر جهان را در واقع در سر می پروراند، از همان رویاها که هیتلر و صدام حسین در سر می پروراندند.

اما ظهور دجال یکی از علامات فرارسیدن آخر زمان و خروج امام از غیبت است، آقای شیخ عباس قمی می نویسد که  پیامبر هنگام زیارتش از خانه خدا  در حالیکه حلقه در کعبه را بدست گرفته بوده است، ازعلامت غیر حتمیه ظهور امام به همراهش سلمان خبر میدهد که بی عدالتی و بی کفایتی، فسق و فساد همه جا را فراگیرد. مردم روی از دین برگردانند. نماز و عبادات ضایع کنند.  دین به دینا فروخته شود و پیروی از شهوات و میل به لهو و لعب و عیش و نوش اصل اساسی زندگی گردیده، منکر معروف شود و معروف منکر. امین شود خائن و خیانت کند امین. صدافت  شود دروغزنی و درغگویی شود زهد و پرهیز کاری. حاکمان بساط  قهر و خشونت و دار مجازات و ابزار شکنجه برپا نموده، بکشند آنکه سخن گوید، پریشان کنند آنکه سکوت کند، ملک و مال شان را به غنیمت بگیرند و پایمال کنند حرمت شان بریزند خونهای ایشان را  و لبریز سازند دلشان از فساد و ترس و نبینی ایشان را مگر ترسان و هراسان. آقای شیخ عباس قمی میافزاید. سلمان نیز مکرر  با بی باوری از پیامبر سوال میکند: اینها خواهد شد یا رسول الله؟ و پیامبر میفرماید:

 آری ! قسم به آنکه جانم  در دست اوست! به درستی که در آن زمان آورده شود چیزی از مشرق و چیزی از مغرب و به رنگ ها و زینت ههای مختلفه درآیند، پس وای بر ضعفای امت من از آنها و وای بر آنها از خداوند! رحم نمیکنند صغیر را و توقیر نمی نمایند بزرگ را، و نمی گذرند از بدکاران، جثه ی ایشان جثه ی آدمیان است و دل ایشان دل شیاطین (شیخ عباس قمی، منتهی الامال، ص 1348).

کیست که بتواند ادعا کند که شرایطی که پیامبر اسلام برای فرا رسیدن آخر زمان توصیف نموده است شامل حال جامعه اسلامی ما و یا دنیا ی کفرو باطل کنونی نشود.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi


۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

عاشورا

و قتل عام در زندانها


مردم ما، صدها سال است که برای هلاک شدن امام سوم، امام حسین، امام امامان، تنها امامی که در میدان نبرد جان باخته است به همراه 72 از اهل بیت و انصارش، از جمله طفلان مسلم، بدست لشگر یزید، چه زاریها، چه ضجه ها  و چه مویه ها که سر نداده و چه خود زنیها که نکنند، چنانکه گویی دقایقی بیش نیست که از مقاتله امام حسین و همراهانش گذشته و بوی خونش که به تازگی بر زمین ریخته شده است، بمشام میرسد. دهم ماه محرم، روز عاشورا، روز عزای عمومی ست، روز سیاهی ست و سوکواری و براه انداختن نوحه خوانی و گریستن و زاری. هر سال  و همه سال ها، بعضا، خود را با ابزار تیز و برنده زخمین و مجروح سازند، چنان خشونت لشگریان یزید را با درد در میآمیزند که هرگز از خاطره زدوده نشود. در روز عاشورا استعداد ها بکار گرفته میشوند که خشونت و بیرحمی ایکه در صحرای کربلا بوقوع پیوسته است بنمایش گذارند و دل مردم را سخت بدرد آورند. واعظین و روضه خوانان در روز عاشورا، در ترسیم مقاتله حسین در صحرای کربلا بیش از 1400 سال بیش از این، گوی سبقت از یکدیگر میربایند. توصیف خشونت و بیرحمی لشگر یزید از زمانی که پیکر امام حسین را زخمین نمودند تا آن لحظه که سر او را از تن جدا ونزد یزید میفرستند، با آب وتاب و آه و ناله های بسیار بیان میگردد. روضه خوانان و خطبه گویان با وصف هر زخمی که بر جسم امام وارد میکنند، هق هق گریه ها بلند و بلند تر میگردند.
 حال آیا سزا نیست، این سوال را مطرح کنیم که چگونه است مردم ما صدها سال برای 72 نفر از تبار بیگانه، بیگانه ای که اجداد ما را تار و مار ساخته و مجبور به پذیرش آئین اسلام، یا بعبارت بهتری "کیش اهریمنی" نموده اند، بعزا نشینند و دست ماتم بر سر خود فرو آورند، همانگونه که وصفش آمد، حال آنکه در برابر بزرگترین جنایت هایی که در بیخ گوششان بوقوع پیوسته و میپیوندد، واکنشی از خود نشان نداده و خاطره ای هم از آنها ندارند؟ از جنایت هایی سخن میگوییم که بیدرنگ پس از فروپاشی رژیم شاهی آغاز گردید و در مرداد ماه 1367 با قتل عام، بیش از 4 هزار زندانیان سیاسی باوج خود رسید، جنایاتی که بدست پیروان امام حسین، نه آنان که تیغ بر سر کشند و سینه خود خونین سازند، بلکه آنان که مظهر اسلام اند، بدست امام خمینی و پیروان وی، از فقها گرفته تا طلبه ها، آنانکه خود از معماران زبده اسطوره عاشورا هستند، عاشورای پر درد و رنج، آنها که یزید بن معاویه، خلیفه مسلمین را تا ابد ، برای بیرحمی و خشونتی که در انتقام ستانی بر امام حسین روا داشته است، مورد لعن و نفرین قرار میدهند.
طبیعتا، از آنان که  توضیح و تعبیر، شرح و تفسیر بیرحمی و خشونت، ظلم و ستمی که خلیفه مسلمین، یزیدبن معاویه نسبت به حسین و 72 تن از همراهانش روا داشته است،  بعنوان حرفه خود برگزیده اند، از روضه خوان گرفته تا مجتهد و مرجع تقلید، انتظار میرود که وقتی خود بقدرت میرسند، بی شرمیها و پلیدی های خلیفه یزید را تکرار نکنند، روا داری، تعامل و صلح و دوستی را جایگزین بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی نمایند. اگر امام حسین بجای یزید به قدرت میرسید، بارگاه "امامت " را برپا می ساخت و همچون یزید بخشونت و انتقام ستانی،  به کشتار و خونریزی دست میزد، چه تفاوتی ست بین حکومت امام و یا "امامت" که ماورایی، مقدس و از تبار رسالت است و حکومت خلیفه که زمینی ست و هیچ نجوید و نخواهد مگر "تسلیم "و "اطاعت" و بقای نظام فرمانروایی و فرمانبری، "خلافت؟"
 براستی در چنین صورتی چگونه میتوانیم امام را از خلیفه و حسین را از یزید تشخیص بدهیم. آیا در مرداد ماه 1367 زمانیکه امام خمینی  فرمان قتل عام زندانیان سیاسی را در ادامه کشتاری که از سال 58 آغاز کرده بود، بر مسند امامت نشسته بود یا بر اریکه خلافت؟ تاریخ کوتاه و خونین حکومت ولایت فقیه، ادامه امامت تا قیامت، پاسخ باین سوال را ساده و نسبتا کوتاه ساخته است. چرا که امامت و خلافت دوشاخه هستند که از یک درخت روئیده اند، درخت اسلام، دینی که در نهادش قدرت نهفته است. فرض که امام حسین بر جایگاه یزید بن معاویه نشسته بود و امامت را بر قرار ساخته بود و یزید بر جایگاه امام جلوس میکرد با تعداد معدودی در برابر امامت حسین قد بر میافراشت. تاریخ کوتاه خونین و جنایت بار حکومت ولایت سند معتبری است بر این اداعا که امام حسین بر مسند قدرت همان بر سر یزید میآورد که یزید نسبت باو روا داشته است. تردید مدار که لشگریان امام حسین سر یزید و همراهانش را از تن جدا میکردد و نزد وی میفرستادند.
اما، مسئله این است که امام خمینی بلحاظ بیرحمی، خشونت و انتقام ستانی بر روی دست یزید و همه خلفای جهان اسلام برخاسته است، و نشانداده است که ولایت به مثابه ادامه امامت، بویی از روا داری، تعامل، صلح و مسالمت، همزیستی و همدردی نبرده است. امام خمینی و جانشینش در دوران حکومت کوتاهشان صد ها عاشورا براه انداخته اند و خون هزاران هزار حسین و همراهانشان را ریخته ند تا ولایت بقا یابد تا قیامت.
 در مرداد 67، امام خمینی، فرمان قتل نه 72 تن بلکه بیش از 4 هزار نفر از سرفرازترین فرزندان این کشور را صادر کرد. اگر لشگریان یزید، امام حسین و همراهانش را در میدان جنگ به هلاکت رساندند، 4 هزار تنی که بفرمان امام بقتل رسیدند، غل و زنجیر اسارت بدست داشتند نه شمشیر دفاع و مقاومت. اگر یزید بامام حسین فرصت داد که دست بشمشیر برد و بکشد تا کشته شود، زندانیان سیاسی را با دستها و چشمهای بسته، آنهم بدلیل سرپیچی از "بیعت " با امام، یا امتناع از تسلیم و فرمانبرداری، بدار یا  آویخته شدند، جرمی برخاسته از مقاومت در برابر "ولایت." زندانیان سیاسی هرچه بودند، "منافق" یا "مشرک،"  "مجاهد" و "مارکسیست،"  هیچیک "فرمانبر" نبودند و تسلیم قدرت نشده بودند، کنشی بسی بسیار شبیه به کنش امام حسین. مسلم است که اگر امام حسین دست بیعت بطرف یزید دراز میکرد، هرگز مجبور نبود که در خون خود بغلتد. زندانیان سیاسی نیز اگر بر زیر نامه پشیمانی و درخواست عفو امضا مینهادند، جان از مهلکه بدر میبردند. اما، آنها مرگ را بر تسلیم و اطاعت ترجیح دادند.
 بعبارت دیگر امام خمینی دست خود را بخون نه یک حسین بلکه 4 هزار حسینی آلوده ساخته است که در اسارت بسر میبردند، در زندانهای ولایت و بر طبق موازین بین الملی مسئول حفظ جان آنها بود. این در حالی ست که برای آنکه بتوانی بیش از 4 هزار انسان را بخاک و خون بکشانی باید 55 روز عاشورا براه اندازی و در هریک از آن روزها 72 نفر را بقتل برسانی. یعنی که فاجعه مرداد 67 حد اقل 72 مرتبه فجیعتر از عاشورای حسینی ست. مردم ما درد عاشورا را احساس میکنند اما، درد قتل عام 4 هزار زندانی را هنوز احساس نمیکنند و هنوز مرداد 67 در خاطره هاشان ماندگار نشده است. آنچه مردم باید بخاطر سپرده و در مد نظر داشته باشند آنست که امام خمینی امامی که بجانشینی امامت به ولایت رسیده است، از یزید صدها مرتبه خونخوارتر و بقول آیت الله منتظری، سفاکتر و فتاکتر است. خمینی اما، چنان رفتار میکرد، چنانکه گویی اگرامام حسین بر یزید پیروز میشد، بهمان بیرحمی و خشونت به انتقام ستانی از "منافقین" و "مشرکین " دست میزد.
اما، نقش پیشتازان جامعه، احزاب و سازمانها و تشکلات سیاسی، بعضا،دانشگاهیان و روشنفکران در فرو بردن آیت الله های حاکم در قعر خشونت و توجیه آن نباید نادیده گرفت. برای کشتار گردانندگان رژیم شاهنشاهی از جمله افسران ارشد ارتش، مدیران و روسا و وزرا و سرمایه داران بزرگ و وابسته از آیت الله ها و طلبه ها بی تابی میکردند و اشتیاق بیشتری برای خونریزی از خود نشان میدادند. این بخش فعال جامعه از حکومت ولایت که جلادی همچون طلبه خلخالی را مامور کشتار مخالفین کرده بود، درخواست داشتند که در کشتار عوامل رژیم شاهی کوچکترین درنگی نکند. که محاکمه خیانتکاران بی معناست، عدالت باید بسرعت اجرا گردد و بدینترتیب سازمانهای انقلابی چپ برهبری حزب توده و همچنین مجاهدین، آیت الله های خونخوار را بخونخواری بیشتری تشویق نمودند. حمایت و پشتیبانی اپوزیسیون از بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی حکومت ولایت فقیه  را آقای ایرج مصداقی، پژوهشگر و فعال سیاسی  در مقاله اخیر خود "نگاهی گذرا به ریشه های قتل عام زندانیان در سالهای 60 و 67" مستند ساخته و نشان میدهد که ریشه قتل عام در زندانها را در اعدام هایی که در پشت بام محل سکونت امام خمینی باجرا در میامد باید جستجو نمود (پژواک ایران).
حال اگر بپذیریم که خواست خدا شناسان برهبری ولی فقیه و آیت الله ها و خدا ناشناسان، برهبری حزب توده و سازمانهای انقلابی چپ و همچنین مجاهدین، خواست مردم را باز تاب میدهند، باید بپذیریم که مردم ما چندان حساسیتی هم به جنایاتی که بر پشت بام مدرسه علوی در آغاز انقلاب بوقوع میپیوست نشان نمیدادند. در آنزمان تصاویر جسد های سوراخ، سوراخ شده معدومین، در حالیکه دهانها گشوده و چشمها از حدقه در آمده بود در صفحه اول روزنامه ها بچاپ میرسید. این تصاویر هولناک بندرت انزجار کسی را بر میانگیخت. کمتر کسی بود که بر آن خشونت ها و خونریزیها مهر تایید نکوبد. اما، بعدا با کشتار توابین دچار یک شوک گردیدند. اگر هم احساس اعتراض بکسی دست میداد، دیگر قدری دیر شده بود. چه هزینه اعتراض بسی بسیار گرانبار شده بود.  
با این وجود نباید تاثیر و نفوذ صدها سال روضه خوانی و اسطوره سازی و آمیختن عاشورا با درد و رنج، در شکل بخشیدن به بینش مردم، نادیده گرفت.  جان و زندگی 72 تنی که در صحرای کربلا بهلاکت رسیدند، چندان بزرگ، پر جلال و با عظمت گردیده است که اگر سر 720 هزار نفرهم با شمشیر اسلام بر زمین افکنده شود، چندان تالمی و تاثری را در مردم بوجود نیاورد. اما، همین بس که از تشنگی طفلان مسلم سخنی بزبان راند روضه خوان و خطبه گو. آنچه با اسطوره عاشورا بعنوان یکی از ارکان امامت از یک نسل به نسل دیگر انتقال مییابد، داستان بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی ست که در وجود ما نهادین میگردد از طفولیت تا دوران بلوغ و جوانی. یعنی که بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی نه تنها در آموزشهای مذهبی منع نشده است بلکه رفتاری مقدس محسوب شود بویژه اگر در دفاع از وحدت و یگانگی الله صورت بگیرد. آیت الله خمینی در تبعیت از اصل دین اسلام و آموزشهای قرآن فرمان قتل زندانیان سیاسی را صادر نمود. بیرحمی و خشونتی که امام خمینی از خود بروز داد، در لابلای آیات قرآن یافته بود. تا زمانیکه دین بر مسند قدرت قرار دارد، بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی نیز همچنان امری عادی و قابل توجیه بنظر میرسد و نه تنها در کشور ما بلکه در جهان اسلام ادامه خواهد یافت و بجز تخریب و ویرانی و درپی آن چیزی بجز فقر و محنت و عقب ماندگی نخواهد بود. حال چندان تفاوتی ندارد که امام بر تخت قدرت جلوس نماید و یا خلیفه. تا کنون هیچ خلیفه ای فرمان قتل عام 4 هزار اسیر را یکجا صادر نکرده است. چنین جنایتی تنها میتواند از ولایت که از تبار امامت و رسالت است، برخیزد.
بیرحمی و خشونت و انتقام ستانی با قتل عام در زندانها در 67 بهیچ وجه پایان نیافته و هنوز ادامه دارد. روزی نیست که یک یا چند نفر با مراسم قرآن خوانی بدار مجازات آویخته نشوند. تا آیت الله ها بر ما حکومت میکند نظام خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی همچنان ادامه خواهد یافت.
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi



۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه


 محمد بشر بشیر و یا  
خشم و خشونت و شمشیر




چند صباحی است که از اتهام آیت الله سبحانی به دکتر عبدالکریم سروش مبنی بر  انکار
 "نزول قرآن از جانب الله و آنرا کلام بشری خواندن گذشته است. البته دامن این بحث بعدا گسترش بیشتری یافت، اما نه به آن اندازه و یا درجه که پاسخگوی ضروریات شرایط دینی و سیاسی حاکم بر جامعه ما باشد. آیا میتوان امروز از دین سخن به میان آورد و قدرت را نادیده گرفت. بزبان دیگر واقعیت آن است که بحث دین دیگر نمیتواند یک بحث اختصاصی حوزه ای و یا اکادمیک، باشد و نمیتواند مصونیت خود را در برابر نفی و نقد، همچنان در زمانیکه بر مسند قدرت نشسته است، حفظ نماید. بدون تردید دین هنوز میتواند در پناه تیغ و تازیانه خود را از نقد و بر رسی مصون بدارد، هم چنانکه یکهزار و چهارصد سال است که اینگونه اقتدار خود را زنده نگاه داشته است. بمنظور الغاء مصونیت از دین است که شرکت در این بحث را ضروری ساخته است.

بحث پدیده رسالت با ادعای آقای سروش مبنی بر محمدی و یا بشری بودن قرآن آغاز میشود. سروش در یک مصاحبه رادیوئی در خارج از کشور نقش محمد را در آفرینش قرآن محوری میخواند و ادعا میکند که محمد را نباید صرفا گیرنده وحی الهی و ابلاغ گر آن به مخلوق دانست. چرا که چنین نگرشی البته محمد را به یک ضبط صوت که نقشی خنثی در مخابره وحی الهی دارد، تقلیل داده و معضل سخنگویی الله را همچنان لاینحل میگذارد.  

آیت الله سبحانی در پاسخ به سروش به عنوان یکی از متخصصین مجتهد جامع الشرایط که مراتب "علم و دانش"( از نوع فقهی ) را به حد کمال طی نموده است و مورد تایید همقطارانش است، اظهار میدارد اینکه قرآن سخنان خدا بوده است و از طریق جبرئیل به  پیامبر بشکل وحی نازل گردیده است، حقیقتی ست چون چرا ناپذیر. کتاب قرآن نیز حاوی فرامین الهی ست که زندگی بشر بر اساس آن باید تنظیم و سازمان یابد. در کلام الهی نباید چند و چون آورد بلکه باید به عمق مفاهیم کلام الهی پی برد و به آن اعتراف نمود. ایجاد کوچکترین شبهه ای در قرآن بعنوان  کلام نهایی و الهی را باید یک دسیسه و توطئه ای دانست بر ساخت دست استعمار و شیاطین غربی. در غیر ان صورت چگونه ممکن است آقای سروش شاگرد برجسته ی آیت الله مطهری، در رادیوهای خارج اعلام کند که قرآن کلام محمد است و از عقل و خرد و عواطف بشری ریشه گرفته است.

آقای سروش در پاسخ خود به آیت الله سبحانی، انکار نمیکند که محمد را بشر خوانده است. اما   سعی میکند آیت الله را مجاب سازد که فهم پیشین و یا حوزه ای برای فهم پدیده رسالت، یعنی گزینش محمد به پیامبری و در یافت وحی الهی از طریق جبرئیل، در شرایط کنونی کفاف نمیدهد .   تعبیر و فهم تازه تری از رسالت نیاز زمان است.  

آقای سروش خاطر نشان میسازد که او اولین کسی نیست که محمد را بشر خوانده است و یاد آوری میکند که بسیاری از عارفان از جمله آیت الله خمینی به بشر بودن محمد اذعان داشته اند. اما حقیقت آنست که محمد یک بشر عادی نبوده است. بشری بوده است «بشیر». که او از «اولیای خدا» بوده است، یعنی او دوستدار و عاشق خدا بوده است، چنانکه در خدا فانی میشود و بنابراین فکر و حرف، و حب و بغض ش با آنکه از آن خدا است، یکی میشود. بعبارت دیگر، محمد مثل همه دوستداران خدا، با خدا یکی میشود.

در پاسخ به توضیحات سروش بار دیگر آیت الله سبحانی بدفاع از مطلق بودن شریعت الهی و رد فهم متغییر از آن، نهایی بودن صراط مستقیم که در قرآن داده شده است، میپردازد؛ و در عین حال سروش را متهم به داشتن فهمی انحرافی و یا فهم اشعری میکند. یعنی فهمی که به شرع نسبت قبح و خیر میدهد و بهره گیری از عقل و خرد را  در زدودن کذب و دروغ از الله ضروری نمیداند. چنین فهمی را وی  ناسازگار و مغایر با مرجعیت علمی امامان معصوم و اصل خاتمیت، اعلام میکند. سر انجام تعبیر و تفسیر سروش را از وحی الهی اسف بار تلقی و دو پهلو سخن گفتن را زشت و نا روا و دور از انتظار از استاد میخواند. وی با آوردن مثالی به روشن ساختن انتقاد خود از گفتمان سروش مبادرت میکند:

«مثلا اگر همه ما می گوییم قرآن کتاب حضرت محمد است، مقصود از آن این است که قرآن کتاب خداست که بر حضرت محمد نازل شده است ولی شما این جمله را می گویید و پس از آن جملاتی را می آورید که بر خلاف مقصود همگان است. می گویید " پیامبر در آفرینش قرآن، نقش محوری دارد "، یا " روحیات پیامبر از شادی و غمگینی در کتاب او اثر گذاشته است "، و یا " برخی از آیات قرآن از فصاحت و بلاغت بالاتری برخوردار نیست، و مربوط به روحیات و شجره ای است که این میوه از آن چیده شده است».

سپس آقای سبحانی خطاب به سروش می گوید:

«آیا این جمله ها و نکته ها به هر نحوی که توجیه کنیم به ایمان جوانان کمک میکند یا خرمن ایمان آنها را آتش میزند؟. »

بعبارت دیگر، آیت الله سبحانی وظیفه دینی و تکلیف شرعی خود میداند که با کوچک ترین شک و تردیدی در باره اسطوره رسالت بمثابه یک حقیقت مطلق و نهائی به مبارزه بر خاسته و هر گونه نقد و بر رسی را توطئه استعمار و اجنبی معرفی نماید مبادا که خرمن ایمان جوانان را بآتش بکشد. زیرا که مسلم است که سحر زدایی از افسانه ها و اسطوره های دین بویژه اسطوره رسالت، ممکن است که دانایی و بینایی جوانان را بدنبال آورد، و به رهایی آنها از چنگال تاریکی منجر شده  و منبر موعظه و قدرت از هم فرو پاشند.

 آقای سروش در توضیحات خود در باره بشری بودن قرآن، در پاسخ به آقای سبحانی، تلاش میکند، از تفکرات مولوی امداد گرفته و خدا را  به محمد و محمد را بخدا تبدیل کند. وی در شرح خود استدلال میکند که نسبت محمد و قرآن مثل نسبت درخت آلبا لو و میوه آن آلبا لو است. یعنی که محمد را باید درختی دانست که در طبیعت ش قرآن نهاده شده است . بنابراین قرآن را باید میوه درختی دانست که ماهیتا الهی ست. همچنانکه درخت بدون تجویز الهی نازا میماند محمد نیز بدون اذن خدا قادر نبوده است که قرآن را بیافریند.

قرآن میوه شجره طیبه شخصیت محمد بود که با ذن خدا ثمر بخشی میکرد( توتی اکلها کل حین با ذن ربها) و این عین نزول وحی و تصرف الهی است(سایت امروز، 29 دی 1387).

بنا بر ادعای سروش، حالات متغیر بشری مثل افسرده گی و شادی که در قرآن انعکاس یافته است، بیانگر این حقیقت است که قرآن دارای ماهیتی ست بشری و وحی نیز چیزی ست مثل الهامات شاعرانه. باین معنا که محمد توانسته است تحت یک شرایط  راز انگیز ی به مقام خدائی برسد و به آفرینش کلام الهی نائل آید. اگر چه تعبیر و تفسیر ماهیت بشری قرآن و چگونگی نزول وحی، ایده ای نیست که با سروش آغاز گردیده باشد، با این وجود، طرح آن بویژه در شرایط کنونی این خطر را در بر دارد که  لایه ای از هزاران لایه های توی در توی راز انگیز و اسرار آمیز رسالت را که قرنها در هم تنیده شده و نهادین گشته اند، بر گرفته و در افسانه  سخنگویی الله، نزول وحی به پیامبر از طریق جبرئیل، ابلاغ صراط مستقیم و شریعت الهی به رسول خود، اندکی شک و تردید ایجاد کند. اما این نکته شایسته یاد آوری ست  که سروش هرگز قصد سحر زدایی از اسطوره رسالت را نداشته است بلکه در نوسازی آن است که میکوشد.

اگر الله، جبرئیل را واسطه خود و محمد قرار نداده است که محتویات قرآن را به محمد دیکته بکند، وجود جبرئیل را چگونه میتوان توجیه نمود؟  آقای سروش، اینجا جانب بدعت را میگیرد و اظهار میدارد که : جبرئیل را هم، محمد خود احضار میکرد. باین معنا که محمدی بودن قرآن لزوما در نفی جبرئیلی بودن آن نیست. «چه فرقی می کند»- آقای سروش با گرفتن امداد از عارف بزرگ مولوی، خاطر نشان میسازد- «که بگوئیم وحی خدا از بیرون به او می رسد یا از درون و جبرئیل از برون فرا می رسد یا از درون؟» باین سادگی آقای سروش بدون آنکه بر روی یکی از مهمترین عناصر افسانه ای دین اسلام، جبرئیل، فرشته ای که از جانب خدا گسیل میشود و کلمات الهی را بر زبان محمد جاری میسازد، خط بطلان کشیده و موجودیت خارجی آنرا انکار نماید، وجود ش را هرچه بیشتر سحر انگیز میسازد. معلوم نیست که چگونه ممکن است تفاوتی نکند که جبرئیل از بیرون ظاهر شود و یا از درون؟  اگر در هست و نیست و یا بود و نبود جبرئیل تفاوتی نیست، چه نتیجه ای را باید از این برهان استنتاج کنیم؟ آیا این بدان معناست که واقعیت جبریل از ذهنیات محمد سرچشمه گرفته است؟ در چنین صورتی آیا نباید انتظار داشت خشم حوزه نشین ها بر انگیخته شود و مقلدینشان قصد خاموش ساختن سروش را نکنند.

سروش سعی میکند معضل وحی را از طلسم رمز و راز بیرون آورد و آنرا قابل لمس و فهم سازد. این است که  وحی را شبیه یک الهام شاعرانه  و یا خلاقیت هنری توصیف میکند و آنرا حتی بی شباهت به وسوسه و آنهم وسوسه شیطانی نمیداند. برای اثبات نظر خود اینجا دیگر آقای سروش لزومی نمی بیند که متوسل به دامن مولوی بشود، اینبار وی به یکی از متفکرین معروف اسلام ، امام غزالی، استناد میکند و میگوید :

« مگر غزالی نگفت برای درک پدیده وحی، می توانید از پدیده وسوسه شیطانی مدد بگیرید؟ چرا که ان الشیاطین  لیوحون الی اولیانهم» ( همانجا).

روشن است که اگر وحی را یک الهام شاعرانه و یا یک وسوسه شیطانی تلقی کنیم، ضرورتا باید آنرا بمثابه ابتکار و تصمیم الله در فرستادن اندیشه و رهنمود های خود از طریق جبرئیل انکار کنیم.

بشر خواندن محمد برای آیت الله سبحانی اساسا یک اندیشه ی انحرافی ست زیرا که در چنین صورتی چگونه میتوان قرآن را سخن الله دانست. و اگر قرآن از محمدی بر میخیزد که بشر است بنا براین باید به هوی و هوس بشری آلوده باشد حال آنکه نص قرآن خدایی است و مفاهیم آن مطلق است و حقیقت نهایی.

در پاسخ سروش، میگوید عجبا که  آقای آیت الله فکر میکند هر چه از بشر به بیرون بتراود، لزوما آلوده است به هوی و هوس بشری. آنگاه می پرسد« مگر آدمیان غیر معصوم چون شما، چون آیت الله بروجردی و چون بو علی و سعدی و ناصر خسرو و کانت و دکارت و پو پر»، هرچه  گفته اند لزوما آلوده به هوی و هوس بوده است؟

آنگاه سروش به ناسازگاری پاره ای از ظواهر قرآن با علم امروزی می پردازد و میگوید که باید بپذیریم که بعضی از باورهای اعراب در آن دوران وارد قرآن شده است که امروز خطا محسوب میشود.  آیت الله طالقانی و هشت قرن پیش از او جارالله زمخشری معتزلی اعتراف کرده اند که آیه ای همچون الذی یتخبطه الشیطان من المس(سوره بقره) «از عقاید باطل اعراب جاهلی بود که ضربه دیو موجب صرع میشود... قرآن هم بر حسب اعتقاد آنان نزول یافت». سروش بر آن باور است وقتی به خطا هائی از این دست در قرآن بر میخوریم نباید اصرار در صحت آنها نموده و به توجیه شان بپردازیم بلکه باید معانی تازه ای و تفسیرهای بدیع برای آنها   بجوئیم.

باید به آیت الله سبحانی حق داد که بر آشفته شود و به عرفان محمدی سروش با سوء ظن نگریسته و بسیار نگران و پریشان شود. چرا که او مدافع اسطوره مثلث الله – جبرئیل – محمد است. او به خدائی اعتقاد دارد که بر خود نام الله را نهاده و سخن میگوید. کلام او مطلق است و نامحدود. مستقل است از زمان و مکان. غایت است و حقیقت نهائی. که الله چشم دارد و می بیند جنبش ذرات اتمی را در عمق تاریکی. گوش دارد و میشنود کوچکترین ندا را در درون هر جنبنده ای. گردش چرخ گردون به فرمان او ست. او ارباب است و مالک بر دو عالم هستی و  نیستی. او هم صاحب دوزخ است و هم گردا ننده بهشت. دهنده پاداش و رزق و روزی. تنبیه و مجازات، خشم و قهر و قدرت همه از او ست.

سروش تصور میکند با پوشاندن لباس عرفان به اسطوره رسالت، معضل سخن گفتن الله و یا فرود جبرئیل از اعماق آسمانها و گذاردن آیه های قرآنی به زبان پیامبر را یکبار و برای همیشه  حل و فصل خواهد کرد. او از محمد خدا میسازد و از خدا محمد، بدون اینکه، یکبار بدون تعصب و یا عدم شور و اشتیاق به کلمات الهی گوش فرا دهد و ببیند که آیا میتواند با اطمینان خاطر بگوید که این کیست که در قرآن سخن میگوید؟ آیا میتواند بگوید موضوعی که در قرآن مرکزیت دارد چیزی میتواند جز تسلیم و اطاعت باشد؟ آیا خداوند چیزی جز ستایش و بندگی هم طلب میکند؟ آیا بجز وعده پاداش در بهشت و تهدید به تنبیه و مجازات در دوزخ هم میتوان چیز دیگری در قرآن یافت؟ آیا خدائی که در قرآن می زیید ، آن خدائی نیست که چشم و گوش دارد و صاحب زبان سخن گو ست، همان خدائی که آیت الله ها از جمله آقای سبحانی بدان باور دارند؟ آیا خدائی که در قرآن هستی میابد، همان خدائی نیست که خواستار جهاد و شهادت است و رضایش با جنگ و خونریزی تحصیل میشود؟ مگر خدائی که در قرآن زندگی میکند همان خدائی نیست که امام حسین برای رضایت خاطرش تن به شهادت میدهد؟ مگر همان خدائی نیست که پیوسته ابنای بشر را بسوی خویش ، یعنی نیستی، میخواند؟

 بعبارت دیگر، اگر سروش به این حقایقی که در قرآن با صراحت و شفافیت بیان گردیده است، توجه میکرد محمد را بشری میخواند که  بیش از هر چیزی خواستار قدرت و فرمانروایی بود و چیزی کمتر از سلطه کامل و تسلیم و اطاعت مطلق او را خشنود و راضی نمی ساخته است. گویا آقای سروش لشگر کشی ها، جنگ  ها و خونریزی هائی که  محمد بدان دست زده است فراموش کرده است، و نقش قهر و قدرت را در تبدیل اسطوره رسالت به یک حقیقت مطلق، نادیده میگیرد. بیش از 13 سال محمد مخفیانه مردم را دعوت به تسلیم و اطاعت میکرد و از مردم با زبانی مشفقانه میخواست که باور کنند و ایمان آورند که او برگزیده ی الله است و آنچه  به زبان میآورد کلام الله است، کارش به جایی نبرد و جز تعدادی انگشت شمار از وابستگان نزدیک خودش به او نگرویدند.

قریشیان حاضر نبودند باین سادگی دست از خدایان خود بر دارند و سر اطاعت و تسلیم در برابر خدایی که با محمد سخن گفته بود، ایمان آوردند. آنها از محمد علامت، نشان و یا معجزه ای میخواستند که ثابت کند که الله با وی سخن گفته است. بنا براین نه تنها از باور کردن محمد سر باز میزدند بلکه در برابر دعوت وی مبنی بر تسلیم و اطاعت به الله به مقاومت و خصومت پرداختند. محمد ناچار با یارانش به مدینه گریخت و در آنجا با فقر و تنگ دستی شدیدی روبرو گردید. از اینرو تیغ و تازیانه برگرفت تا راه را بر کاروان قریشیان در بدر ببندد. در بدر اما با لشگر قریشان روی در روی گردید ، آنها را تار و مار ساخت و ثروت هنگفتی بدست آورد، حتی بیش از آنچه میتوانست در غارت اموال کاروان تجارتی بدست آورد. محمد غنائم جنگی را  بین یاران خود  تقسیم نمود و طبق وحی الهی یک پنجم آنرا برای خود نگاه داشت. تعدادی از قریشیان نیز به اسارت در آمدند که قریشیان ناچار بخرید جان اسیران خود تا چندین هزار درهم شدند. آن اسیری که بی کس و بی چیز بود ، سر خود را به تیغ اسلام میداد. از این پس محمد از یک منادی به یک فرمانروا تبدیل گردید و قهر و قدرت و خشم و خشونت با دعوت او به تسلیم و اطاعت در آمیخت.

باین ترتیب رشد و تو سعه اسلام و پذیرش محمد بعنوان برگزیده خدا، آغاز گردید. چیزی بطول نی انجامید که یهودی ها را از مدینه بیرون راند و یا آنها را قتل عام نمود و مال و مکنت آنها را به تصرف خود در آورد و بر قهر و قدرت خود هرچه بیشتر افزود. محمد در طول کمتر از ده سال حکومت بیش از شصت بار به لشگر کشی و قلع و قمع مخالفین و دشمنان خود پرداخت و دامنه سلطه خود را گسترش داد. به درستی روشن نیست اگر خشم و خشونت و جنگ و خونریزی نبود چگونه ، اسطوره رسالت میتوانست از یک نسل به نسل دیگر انتقال یافته و تبدیل به یکی از بزرگترین ادیان جهان گردد، چیزی که البته عرفان آقای سروش اجازه نزدیک شدن به آنرا نمیدهد. مسلم است محمد تاریخی، محمدی ست جنگجو که در راه خدائی که برای اعراب آنزمان دست به آفرینش آن زده بود، از قهر و خشم و خشونت و ریختن خون مخالفین و منافقین کوچکترین شک و تردیدی بخود راه نمیدهد. بعد از شکست و غارت قریشی های در بدر است که محمد دستور قتل دو شاعری که او را هجو کرده بودند صادر میکند. یکی آسما دخت مروان بود که در حالیکه یکی از پنج فرزند خود را شیر میداد با شمشیر بقتل رسید. دیگر ی  شاعری بود بنام ابو افاک که به دست جلادان سر سپرده محمد هلاک گردید.( تاریخ طبری، جلد سوم، ص835-944).

 محمد عرفانی البته چیزی نیست مگر زنده نگاهداشت آن چیزیست که باید قرنها پیش از این دفن میگردید. ا محمد را بشری خواندن که خدا میشود به اذن خدا،  خود بدعت است در اسطوره سازی.

آری اگر آقای سروش لحظه ای دامن عرفان را رها میکرد و از خلسه و تخدیر اشعار مولوی به دنیای واقعی و تاریخ گام می نهاد، در قرآن چیزی جز تکرار مکررات موضوعاتی که به آنها اشاره رفت، نمی یافت. که زبان قرآن شفاف و روشن است. بدون  ابهام و پیچیدگی، زیرا که زبان قدرت است و انتقام جویی . زبان خشونت است و بیرحمی، زبان فرماندهی است و فرمانروایی، نه زبان لاهوتی و خدائی و یا الهامات طبعی شاعرانه.

شاید آوردن نمونه ای از سخنان خدا به منظورمان قدری روشنی ببخشد. در سوره عنکبوت53 تا 55 میآید که:

«منکران از روی تمسخر برای رسیدن عذاب خدا تقاضای تعجیل میکنند اگر هر کاری وقت معین نمی داشت فورا عذاب بر آنها نازل میشد البته بدون اینکه خبر داشته باشند بطور ناگهانی دچار عذاب میشوند اینها از تو تقاضای تعجیل میکنند و حال آنکه هم اکنون جهنم سوء اعمال آنها را احاطه کرده است و روز قیامت هم عذاب خدا از فرق سر و از زیر پا آنها را فرا میگیرد و بآنها میگوید بچشید این نتیجه اعمال خود شماست» ( طبقات آیات، تالیف خلیل الله صبری، ص 398، انتشارات امیرکبیر،1362).

 در این گفتار کوتاه چندین عنصر اصلی قرآن بیان گردیده است. دعوت به تسلیم و اطاعت، وعده خشونت و انتقام ستانی ، تهدید و هراسان ساختن منکران یا دگر اندیشان. اما به شکلی خام و کودکانه. متاسفانه این نگارنده دستش از دامن مولوی بزرگ کوتاه است و هرگز نمیتواند در دریای بیکران مثنوی که در آن آقای سروش به سهولت شناور ی میکند و گوهر نایاب وحدانیت را میابد، غوطه ور شود، تا اعتباری بیشتری به سخنانش ببخشد.

عبدالعلی بازرگان وارد گود میشود

در این میان آقای عبدالعلی بازرگان، مانند پدر گرامی شان که دینداری بود متخصص و از مفاهیم علمی، بویژه علوم مهندسی از جمله ترمو دینامیک برای اثبات وجود خدا بهره میگرفت، معتقد است که اگر علوم نظری و عرفانی و فلسفی در درک و فهم رسالت و قرآن بمثابه در بر دارنده دانش هستی از عین و ذهن گرفته تا مادی و معنوی قاصر و ناتوان بوده است، امروز با توسل به علم ریاضی و کشفیات در تکنولوژی کامپیوتری میتوان ثابت نمود که قرآن، سخن الله است. او در تعریف قرآن اظهار میدارد که: 

« قرآن خدای نامه» است و یکسره از قول او ست، تردیدی نیست اما با ضمایر متکلّم  وحده (من)، متکلّم  مع الغیر (ما) یا غائب و در زمانهای مختلف روایت میکند، با این حال گاهی فرشتگان گوینده می شوند، گاهی انبیا؛ گاهی هم خود ما ( در سوره حمد، یا در خلال ر بناهای قرآن و بالاخره گاهی هم ابلیس! از آن عجیب تر در مواردی هم زمین و آسمان و پوست بدن( فصلت 11، 21 و مشابه آن)، (سایت امروز، 15/01/1387).

البته بازرگان از مرز سحر میگذرد و اسطوره رسالت را جادویی میسازد. از یکطرف سروش را که بشری بودن قرآن را عنوان کرده است، سرزنش نموده، از طرف دیگر اعتراف میکند که صدائی که از قرآن بگوش میرسد تنها صدای الله نیست، که قرآن مجموعه ای ست از صدا های مختلف. از آن نه تنها صدای الله بگوش بشر میرسد بلکه صدای فرشتگان، ما ( بشر)، انبیا ، اشیا و حتی از همه جالب تر صدای ابلیس نیز شنیده میشود. گویا چند صدائی بودن قرآن در حالیکه یکسره از قول خداست، به زعم آقای بازرگان یکی از معجزات حیرت انگیز قران است.

اما اگر از کودکانه بودن این تصورات بگذریم، لازم به یاد آوری ست که چند صدایی بودن یک شخص یا یک گوینده،  یک واقعیت روان پریشی ست. آیا آقای بازرگان منظورش اینست که الله نیز در قرآن نقش چندین شخصیت مختلف از جمله شخصیت ابلیس را بازی میکند و از زبان او نیز سخن میگوید؟ در چنین صورتی باید گفت آیه های شیطانی مبنی بر والا دانستن بت های لات و عزی و منات و ستایش آنها از طرف محمد، واقعیت دارند. چرا که بنا بر قول عبد العلی بازرگان، خارج از محدوده قدرت و توانایی الله نیست که به لباس ابلیس در آید و از زبان ابلیس سخنگویی کند. البته الله بعدا جبرئیل را نزد محمد فرستاده که به او یادآوری کند که نگرانی بخود راه ندهد چرا که پیامبرانی که پیش از او بزمین فرستاده است، آنها نیز مورد اغفال ابلیس هم قرار گرفته اند. محمد نباید زیاد نگران عهد و قراردادی باشد که با مشرکین بسته است. آنرا میتواند نسخ کند (تاریخ طبری، ص881، جلد سوم).

شاید چند صدایی بودن الله بوده است که در واقع مردم دیار عربستان را وا داشته است که به دعوت محمد به تسلیم و اطاعت از خداوند یکتا با سوء ظن و بد گمانی بنگرند و از باور و ایمان باو سر باز زنند. آیا نباید به آنها که آوای گوناگونی از محمد بگوش شان میرسید حق داد، که حیران و مشکوک به پیامبر بوده باشند. چرا که ممکن بود یک روز صدای فرشته را  از محمد بشنوند ،روزی دیگر صدای ابلیس و روزی دیگر صدای سنگ و درخت. معلوم نیست که شنوندگان محمد باید از چه درجه از عقل و کمال برخوردار میشدند تا بتوانند صدای الله  را از ابلیس و یا از جماد و نبات و حیوان  تشخیص دهند؟ آیا این بدان معنا نیست که پدیده رسالت حتی در زمان ظهور ش چیزی جز افسانه و اسطوره تلقی نمیگردید.

البته این سبب نمیشود که آقای عبدالعلی بازرگان بر استقلال وحی از محمد اصرار نکند و شواهد و دلایل بسیاری از منابع دیگر برای رد ادعای آفرینش قرآن بوسیله محمد و الهی بودن اوامر و فرامین ثبت شده در آن ارائه ندهد. وی برای اثبات سخنگویی الله به یک سری دیگر از نکات اسرار آمیز رجوع میکند، ازجمله  « اُمی» بودن پیامبر و علم و دانش شگفت انگیز قرآنی که تنها میتواند از عقل و خرد الهی تراوش کند، علم و دانشی که حتی بشر امروز توانا به درک آن نیست. سپس با حیرت و تعجب می پرسد که:

«مطالب علمی فراوان قرآن را که دور از ذهن معاصر ین پیامبر بوده است چگونه می توان توجیه کرد»؟ (همانجا).

آقای بازرگان بدون اینکه مشخصا به چند نمونه از آن مطالب علمی اشاره کند  کمی بعد میافزاید که علم امروز ممکن است که حل کننده معضل سخنگویی خدا باشد. هم چنانکه کمی زودتر بآن رجوع شد، وی میگوید:

«اگر در گذشته های دور با فلسفه و کلام و عرفان و ادبیات، رسیدن به حقیقت و حیاتی بودن کامل قرآن، مشکل و محال می نمود، امروز از طریق علوم دقیقه، بخصوص ریاضیات و آمار و به کمک کامپیوتر و ابزار الکترونیکی، به نتایجی می توان رسید که با کنکاش های قابل چون و چرای عقل نظری، تفاوت اساسی دارد. در اینجا دیگر ذوق و سلیقه دخالتی ندارد و ارقام و اعداد  قطعی، منصفان را مجبور به تسلیم میکند» (همانجا).

بدون تردید غلّو و مبالغه در قاموس دینداران حرفه ای و ادبیات اسلامی، پدیده تازه ای نیست. بنابر گفته بازرگان، یکهزار و چهارصد سال تاویل و تفسیر و علم فقه هنوز در رمز و رموز کلام الهی گشایشی حاصل نشده است و حقیقت و حیاتی بودن کامل قرآن هنوز  در بسته و دست نخورده مانده است. تنها در قرن بیست و یکم و با کمک تکنولوژی و بکار گیری ارقام ریاضی و کامپیوتر است که آنچه بشر تاکنون در زمینه علم و صنعت، از فیزیک انیشتنی گرفته تا نانو تکنولوژی و استرینگ تئوری، آموخته و کشف کرده است، همه و همه را پیش بینی شده در لابلای کلمات الهی، یعنی در کتاب قرآن میتوان یافت. کافی است که صفحات قرآن را وارد در مرکز اطلاعاتی کامپیوتر های بزرگ نمود تا بشر به معجزه قرآن و کلام الهی و حقیقت الله  پی برد ( البته اگر مغز کامپیوتر دچار اختلال نگردد و علائم خطر بر صفحه کامپیوتر ظاهر نشود و آژیرها را به صدا در نیارند). در آنزمان است که دانشمندان سراسر دنیا چاره ای جز تسلیم نخواهند داشت و یا به قول بازرگان یافته های علوم دقیقه آنها را  مجبور به تسلیم میکند. چرا که میتوان نظرات و آرای فلسفه و کلام و عرفان و ادبیات را مورد چند و چون قرار دارد ولی ارقام و اعداد که بنیان  علمی و عقلی شان و حقیقتی را که آنها آشکار میسازند مبنی بر تصدیق و تایید قرآن بعنوان سخنان الله هرگز نمیتواند مورد چون و چرا قرار گیرد و در آن، اما و اگر آورد. چرا که به نظر آقای مهندس ارقام و اعداد مطلق هستند و ماورای هر گونه شک و تردیدی.

هنر نزد ایرانیان است و بس. فروتنی نیز نزد مسلمانان است و بس. آقای بازرگان مثل پدر گرامی یکی از نمونه های این نوع مسلمان است که از سر فرو تنی، خالصانه بر آن اعتقاد است که تنها یک کتاب هست که در بر گیرنده ی تمام کتاب هائی ست که تا کنون بشر نوشته است و یا در آینده خواهد نوشت؛ که در برگیرنده ی همه دانش و دانستنی های بشر تا زمان حال است و آنچه در آینده خواهد دانست و یا کشف خواهد کرد.  

اما گویا آقای بازرگان فراموش کرده اند که جهان اسلام بویژه دنیای عرب و عجم یک هزار و چهار صد سال است که خود را به امر و امیال الهی، همانگونه که بوسیله محمد ابلاغ گردیده است، تسلیم نموده و سر اطاعت فرو آورده اند. ده ها بار در روز پیشانی خود را به نشان اعتراف به ذلت و خواری خویش در برابر ذات الهی به خاک میسایند. غسل میکنند.  وضو میگیرند. یکماه آزگار از صبح سحر تا غروب آفتاب هیچ نخورند و ننوشند.  پیوسته تسبیح گردانند و ذکر خدا گویند و طلب مغفرت از ذات الهی کنند. یعنی به اراده و امیال الله خود را بدون هیچگونه شک و تردیدی تسلیم نموده و سر اطاعت فرو آورده اند. توده های مسلمان در سراسر دنیا قرآن را مقدس و یک معجزه الهی تلقی میکنند. قرآن را ستایش نموده و می پرستند البته بدون آنکه قادر به خوانش و فهم کلمات الهی باشند. شاید قرآن تنها کتابی باشد در جهان که فهم و پرستش آن در جهت معکوس حرکت میکنند. آنها که کمتر سخنان الهی را می فهمند بیشتر بآن اعتقاد و ایمان دارند. در اینجا آیا جایز نیست که بپرسیم  تاثیر این تسلیم و اطاعت و تقلید و پیروی از احکام قرآنی را در کجا باید مشاهده نمود؟ در شیوه و راه و روش زندگی جوامع اسلامی؟ یا در فرهنگ و ادبیات، یا در پیشرفت حیرت انگیز در علم و تکنولوژی، یا در گردش نظام های آزاد و دمکراتیک و خود گردان  یا  در تکثیر و تولید مخترعین و دانشمندان، فیلسوفان و اندیشمندان در جهان اسلام؟

 مسلم است که اگر به فقر و محنت و عقب ماندگی مادی و فرهنگی جهان اسلام اشاره شود، بی درنگ انگشت اتهام به سوی استعمار گران غربی دراز میشود. البته تا قیامت میتوان بیگانگان را مقصر عقب ماندگی و پسروی جهان اسلام دانست و شانه از زیر بار مسئولیت خالی نمود و به باور و ایمان به افسانه ها و اسطوره های دوران بدویت مباهات نمود. ولی واقعیت این است که این عالمان به علم الهی و یا متخصصین دین بوده اند که جهان اسلام را پیوسته در کوری و تاریکی نگاه داشته اند و چیزی جز مدح و ثنا و گزافه گویی، تقلید و تبعیت در آئین دینی و سرکوب عقل و خرد انسانی و  آزادی و آزاد زیستی را  ترویج و تبلیغ نکرده اند. جوامعی که رهبران دینی و علمی شان بر آن عقیده باشند که آنچه هست و خواهد بود در یک جلد کتاب داده شده است، مردم آن جامعه را محکوم به زندگی در فقر مادی و فرهنگی نموده و آنها را چشم بسته و سلطه پذیر نگاه داشته و خواهند داشت.

اما کیست که نداند که آقایان سروش و سبحانی و بازرگان همه از شیفتگان دین اند و سر سپرده محمد. آیا میتوان انتظار قضاوت و تحلیل و بررسی بیطرفانه از شیفته گان دین داشت؟ آیا ممکن است از این آقایان انتظار داشت که به ظهور جنبش یکتا پرستی به مثابه یک پدیده سیاسی بنگرند و خواست معطوف به قدرت و فرمانروایی نهفته در کلام الهی را شناسایی کنند؟

طبری در تاریخ الرسل والملوک، از ابن عباس نقل میکند که سران قوم قریش از جمله ابو لهب به ابو طالب، عموی پیامبر شکایت میبرند که محمد به خدایان آنها ناسزا گویی میکند. به صلاح خواهد بود اگر او را از این کار باز دارد.

ابو طالب به محمد میگوید: برادر زاده قومت از تو شکایت دارند که ناسزای خدایان آنها میگویی. پیامبر در پاسخ میگوید که: میخواهم کلمه ای بگویند که عربان مطیعشان شوند و عجمان باجگزارشان باشند. سران قوم خطاب به محمد میگویند: ده کلمه گوییم، آن کلمه چیست؟ پیامبر گفت: لا اله الا الله.(تاریخ طبری ص 870، جلد سوم).


آری لا اله الا الله  بیش از هر چیز یک شعار سیاسی بود که در آن دوران تنها می توانست به شکل دین         بیان گردد. محمد الله را برای بر قراری سلطه و فرمانروایی خود آفرید.  قرآن را اگر بیطرفانه بخوانی و بدون تعصب، خواهی دید که سیاستنامه ای ست که موضوع محوری آن چیزی نیست مگر  اعمال خشم و خشونت و انتقام جوی در سوی قدرت و بر قراری نظم اجتماعی فرمانروایی و فرما نبری و یا ارباب و رعیتی؛ الله در آن دوران اگر چه در محمد میزیست تنها میتوانست در آسمانها زندگی کند و از طریق فرشتگان خود فرمانروایی نماید. الله پیوسته در ارتباط با عملی مشخص ظاهر میشد، درست در شرایطی که محمد در رو در رویی با وقایع روزانه سر در گم و مستاصل بوده است، آیه های نجاتبخش از آسمان نازل میگردیدند،  و راهکاری را به او می نمایاندند. بعدا که محمد بر مسند فرمانروایی نشست، آیه های آسمانی برای تداوم و تحکیم قدرت و برقراری نظم جدید نازل میگردید. حتی در زمانیکه محمد در گیر بحران زناشویی میشود این الله است که ظاهر میگردد و مسئله خیانت همسر را فیصله میدهد و احکامی در باره زنا صادر میکند.

روایت است که  زمانی شایع میشود که همسر سوگلی محمد عایشه به او خیانت کرده است و بیش از یک شب از قافله ی محمد بجای مانده با مردی مجرد و خوشرو بسر کرده است.  محمد شدیدا دچار افسردگی روحی میشود و به دشواری میتواند چاره اندیشی کند، که وحی بر او نازل میشود و عایشه را بی گناه اعلام میکند و خاطرنشان میسازد که در آینده اثبات اتهام زنا به چهار شاهد نیازمند است. چون کم و بیش نزدیک به محال است که چهار نفر، شاهد زنا کاری باشند. بعضی از منتقدان بر آنند که این حکم زنا کاری را در اسلام بویژه برای مردان آزاد گذارده است.

خدای محمد، خدایی ست که در گیر مبارزات روز مره با سران قبیله و عشیره ای بود که مقام و منزلت خود را در خطر فرو پاشی میدیدند. اما محمد نمیتوانست بگوید که صدایی که می شنود از درون او بر میخیزد. آنچه او می اندیشید تنها زمانی می توانست معتبر و مستند باشد که به خدایی پر قدرت و همه چیز دان نسبت داده شود. روایت است که  وقتی پیامبر داستان شنیدن آن  آوای عجیب و  غریب را برای همسرش، خدیجه بازگو میکند، خدیجه پیامبر را نزد پسر عموی خود ورقه بن نوفل که زمانی خود  در پی اعلام پیامبری بوده است و به دین یهود و مسیح کاملا آگاهی داشته است میفرستد. هم او ست که به پیامبر اطمینان میدهد صدائی که محمد شنیده است از جبرئیل بوده است نه از شیطان (تاریخ طبری، جلد سوم، ص849-850). این واقعه ی تاریخی که ممکن است به بیرون آوردن رسالت از ابهام امداد رساند، اگرچه آقایان آیت الله سبحانی، سروش و بازرگان از آن آگاه اند ولی بدان توجهی نشان نمیدهند و نیز چندان علاقه ای هم به آشکار سازی خواست معطوف به قدرت نهفته در قرآن بروز نمی دهند، البته اگر درکی از آن داشته باشند. حذف واقعیات تاریخی یکی از وظایف دینداران حرفه ایست که بدون آن هیچ اسطوره ای زاده نمیشود.

در شرایط کنونی واقعیت آن است که چه قرآن را سخن الله و یا محمد بدانیم، باید بپذیریم که سخنی است شفاف مثل کریستال، نه رازی در آن نهفته است و نه رمزی. تسلیم میخواهد و اطاعت. گردن نهی پاداش گیری. تمرد کنی در آتش دوزخ تا ابد خواهی سوخت. این قهر و قدرت و انتقام جویی است که در نهاد سخنان الهی ست.

روشن است که هرگونه بحثی در باره رابطه الله با محمد و سخنگویی الله بدون اشاره به نقش قهر و قدرت و خشم و خشونتی که در نهاد سخنان الله و فرمان جهاد و شهادت نهفته است، نمیتواند چیزی باشد جز افسانه سرایی و اسطوره سازی و در نتیجه دائمی ساختن دوران تاریکی و کوری در جهان اسلامی.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi